مهرسامهرسا، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

مهرسا فرشته آسمانی

4 شنبه سوری 93

خوشگل مامان سلام، امروز سه شنبه 26 اسفند 7 ماهو 5 روزت شد، دیروز صبح وقتی  خواب بودی تخم  شاهی رو روی کوزه گذاشتم زیاد بود حالت کلاه هم درستیدم یکی  برای مامانی مریم یکی هم برای مامانی اختر خدا کنه خوب بشن اخه معلوم نیست بذرها تازه باشن بعد از ظهرم با بابا رفتیم عکساتو گرفتیم بعد رفتیم خونه مامانی مریمشون، داشتن شام میخوردن، ماهم نشستیم شام خوردیم( مهمان ناخوانده) بابا رفت به کارش برسه ساعت 11 اومد مارو آورد خونه،امروزم صبح به سبزه هایی که سبز کردیم رسیدم بعد رسیدگی به دختر گلم.5 روزیه که بهت زرده تخم مرغ رسمی میدم دوست داری می خوری اینقدر ناز می خوری تازه خیلیم شکمویی نازگلم، بعدازظهرم با بابا رفتیم خرید برای خونه در ضمن امشب...
26 اسفند 1393

تولد مامان

سلام عسل ناز مامان، امروز یکشنبه 24 اسفند 7 ماهو 3 روزت شد، در ضمن امروز تولد منم بود بابا صبح برام گل گرفته بود با یه شیشه عطر با مقداری پول، دستش درد نکنه بهترین همسر دنیا.  بعدازظهرم ساعت7 رفتیم خونه بابایی شون، ساعت8 مهمان ها اومدن ( جمعه شب مامانی زنگ زد بریم خونشون تا میوه و شیرینی سفره عقدرو بخوریم منوتو خونه مامانی مریمشون بودیم بابا اومد باهم رفتیم اونجا،عمه ها زنگ زدن به عمو خانمت رو هم بیار ولی زن عمو گفت تا پاگشا نشه نمیاد،بعد مامانیشون تصمیم گرفتن 1 شنبه دعوتشون کنن بیان) تو هم خونه مامانی شون اصلا اذیت نکردی، دختر خوبی بودی،اونجا عمه گفت تولد منه همه بهم تبریک گفتن، دو روز قبل هم تولد فاطمه بود منم یه کادو کوچولو بهش دادم...
24 اسفند 1393

برف بازی

سلام امیدم،امروز 22 اسفند عسلم 7 ماهو 1 روزشه دیگه چیزی به عید 1394 نمونده اولین عید نوروز برای تو، صبح منو بابا یه مقدار کار خونه مونده بود انجام دادیم بعد بابا ما رو برد شهمیرزاد برای برف بازی،میدونم خیلی دیر بود برای برف بازی ولی رفتیم خیلی خوش گذشت نهار همونجا پیتزا خوردیم، ساعت 4 اومدیم خونه، چون بابا کار داشت وسایلمونو جمع کردیم رفتیم خونه مامانی مریمشون، شب ساعت 11 بود  که برگشتیم خونه.     ...
22 اسفند 1393

عقد عمو محمود

سلام عمر مامان، امروز 21 اسفند ورود به ماه هشت رو بهت تبریک میگم عشقم،این هفته وقت نکردم بیام برات بنویسم، هر روز منو بابا کارای عید رو انجام می دادیم، بعدازظهرها هم بیرون می رفتیم، 2 شنبه شب خونه ماهانشون( دوست بابا)  برای شام دعوت بودیم،4 شنبه هم صبح خاله ملیحه مهمان ما بود باهم رفتیم بیرون ساعت 1 اومدیم خونه بعدازظهر خاله ملیحه رو رساندیم خونشون، بعد رفتیم خونه مامانی مریمشون، 5 شنبه هم کلی کار داشتم ساعت 12 رفتیم خونه بابایی رمضانشون، دختر عمه بابا سارا خانم از تهران آمده بود،خیلی ازت خوشش اومده بود، بعد همه حاضر شدیم رفتیم خونه پدرزن عمو محمود برای عقد، نهار خوردیم ساعت 4 عروس با عمه طاهره و عمو اومدن گروه نوازنده داریه آورده بودن ...
21 اسفند 1393

دختر خوب مامان

سلام عزیز دلم امروز جمعه 15 اسفند،6 ماهو 24 روزه شدی،توی این مدت دختر خوبی بودی، اصلا مامانو اذیت نکردی، مامانم به تمام کارای عیدش میرسه، توی این مدت یه شب بابایی رمضانشون شب اومدن خونمون ،4 شنبه آخر شبم دایی بهروز زنگ زد ما داریم از تهران میایم اگه بیدارین بیایم بچه رو ببینیم،ساعت11 اومدن دیدنت، کلی هم باهات بازی کردن رفتن خونه مامانیشون،صبح دایی بهروز زنگ زد آماده شید بیام ببرمتون خونه مامانیشون، منم وسایلو جمع کردم با دایی رفتیم، دایی و زن دایی کلی باهات بازی کردن تو هم یه لحظه چشم ازشون برنمی داشتی، با دیدنشون ذوق می کردی،آخر شب برای خواب اومدیم خونه، صبح بعد از صبحانه اول تورو بردیم پارک بعد رفتیم خونه مامانیشون بعدازظهر ساعت7 دایی شون ...
15 اسفند 1393

خانه تکانی

 سلام یکی یه دونم، امروز 10 اسفند، 6 ماهو 19 روزت بود از صبح تصمیم گرفتم یخچال فریزرو تمیز کنم غذا رو درست کردم برات سوپم گذاشتم که از خواب بیدار شدی اول پوشکتو عوض کردم بهت حریره بادام دادم خوردی بعد گذاشتمت توی رورویک، همش به خودم میگم خدا پدر کسیو که اختراعش کرد بیامرزه خیلی به کارم اومدو کمکم بود،خلاصه یخچالو تمیز کردم اخرش یه ذره نغ زدی که اومدم گذاشتمت توی سبد لباسا خوشت اومده بود ولی تا خواستم برم سمت یخچال نغ زدی که پیشت باشم بعد بردمت خوابوندم بابا اومد غذا رو با کمک هم آماده کردیم ساعت 3 نهارخوردیم بعد بهت آب‌میوه دادم ساعت 5 هم بردیمت حمام وقتیم آوردم بیرون شیر خوردی خوابیدی بابا رفت بیرون، منم شروع کردم فریزرو تمیز کردن...
10 اسفند 1393

تاب و سرسره بازی

 سلام قلقلی مامان، امروز شنبه 9 اسفند بود عسل نازم 6 ماهو 18 روزش بود. صبح یه مقدار کارامو کردم بعد بابا اومد با هم رفتیم بیرون یه سری کارامون رو انجام دادیم بعد با هم بردیمت پارک، هم اسب سواری کردی هم تابو سرسره،خیلی خوشت اومده بود بعد اومدیم خونه نهار خوردیم بعد از ظهرم بابا ما رو برد خونه مامانی مریمشون.  ...
9 اسفند 1393

لباس عید

 سلام نفسم امروز جمعه 8، 6 ماهو 17 روزت بود دیروز صبح با بابا رفتیم بیرون یه سری کار داشتیم باید انجام میدادیم بعد اومدیم خونه نهار خوردیم استراحت کردیم باز بعد از ظهر رفتیم بیرون برای دختر گلم لباس عید بخریم چند جا رفتیم ولی لباس خوشگلی نداشتن یا اگه داشتن بابا خوشش نمیومد بالاخره بعد از چند روز اینورو اونور گشتن دیشب خریدیم بابا رضا چون دختر خوبی بودی برات یه کادو خریده بود که امروز برات بازش کرد البته یه لباسم برات خریده بودیم که مدلش قشنگ بود ولی گل گلی بود زیاد ازش خونمون نیومد بردیم پسش دادیم وقتی تنت کردیم کلی بهت خندیدیم تازه بابا گل سرم برات زده بود بعد از ظهرم رفتیم خونه مامانی مریمشون، امروزم از صبح داریم آشپزخانه رو تمیز میک...
8 اسفند 1393

قول گیرون

چهار شنبه 29 بهمن عسل مامان 6 ماهو8 روزش بود صدرا دیشب با دایی بهزاد اومده بود صبح دایی او رو آورد پیش ما، از دیدنش خیلی ذوق کردی، تا عصر پیشمون موند، بعدازظهر با بابا رفتیم خونه باباییشون منم تورو گذاشتم پیش مامانیشون رفتم یه جایی کار داشتم انجام دادم اومدم، تا ساعت 11 اونجا بودیم بعد اومدیم خونه به صدرا هم گفتیم بیاد ولی نیامد،قرار شد صبح با دایی بهزاد بیاد،صبح 5 شنبه دایی صدرا رو نیاورد منم به کارام رسیدم،بعدازظهر آماده شدیم اول رفتیم خونه مامانی مریمشون تا صدرا تورو ببینه بره تهران،بعد رفتیم خونه بابایی رمضان همه بزرگان فامیل بابا اومده بودن، همه جمع شدیم بعد رفتیم خونه زن عمو محمود برای قول گیرون، اولش فرشته مامان خواب بود بعد هم که بید...
5 اسفند 1393

شیطونی

 سلام عزیز دلم،امروز سه شنبه 5 اسفند دخملم 6 ماهو 14 روزش بود، تقریبا هر روز میبرمت بیرون گردی یا با ماشین یا با کالسکه. امروزم بردمت خیلی خوشحال میشی، بیرون تمام ادما رو نگاه می کنی همه کسو همه جاها رو هم همین طور، بچه ها رو خیلی دوست داری دایم بهشون زل میزنی، امروز عصر بابا یه مدت نگهت داشت تا من یه سری کارا رو انجام بدم صدام کرد گفت بیا مهرسارو ببین، اومدم دیدم اسباب بازیاتو ریخته بیرون تورو گذاشته تو سبد، جالب اینجاست که هیچی نمی گی بابا هر کاری باهات میکنه نغ نمیزنی خوشت میاد، بعداز ظهر رفتیم بیرون بعدشم خونه بابایی رمضان، عمه ها هم اونجا بودن، کلی باهات بازی کردن تو هم براشون ذوق می کردی میخندیدی ساعت 11 اومدیم خونه توی ماشین خواب...
5 اسفند 1393
1